چه در دل من

چه در دل من
چه در سر تو
من از تو رسیدم به باور تو
تو بودی و من
به گریه نشستم برابر تو
به خاطر تو
به گریه نشستم
بگو چه کنم…

با تو، شوری در جان
بی تو، جانی ویران
از این، زخم پنهان
می‌میرم…

نامت در من باران
یادت در دل طوفان
با تو، امشب پایان
می‌گیرم…

نه بی تو سکوت
نه بی تو سخن
به یاد تو بودم
به یاد تو من
ببین غم تو
رسیده به جان و
دویده به تن
ببین غم تو
رسیده به جانم،
بگو چه کنم…

عبدالجبار کاکایی

زکات زندگی

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رو نهیم
این‌هم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

نوگل نازنین من تا تو نگاه می‌کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست

ماه عباد تست و من با لب روزه‌دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست

لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست

غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند
این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست

عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه لطف اله کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه آب زندگی توشه راه کردنست

خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

شهریار
گزیده غزلیات

عاشقانه

ای شب از رؤیای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیَم زآلودگی‌ها کرده پاک

ای تپش‌های تن سوزان من
آتشی در مزرع مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه‌ها پربارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

ای دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمی‌انگاشتم

درد تاریکیست، درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه‌دل سینه‌ها
سینه آلودن به چرک کینه‌ها

در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها

آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان

از تو، تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوی هم‌آغوشی گرفت

جوی خشک سینه‌ام را آب، تو
بستر رگ‌هام را سیلاب، تو

در جهانی این‌چنین سرد و سیاه
با قدم‌هایت قدم‌هایم براه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته
گونه‌هام از هرم خواهش سوخته

آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه‌زاران تنم

آه، ای روشن طلوع بی‌غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب

عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست

عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب، پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه‌گاه بوسه‌ات
خیره چشمانم براه بوسه‌ات

ای تشنج‌های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه، می‌خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم

آه، می‌خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های‌های

این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟

این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟

ای نگاهت لای‌لائی سحربار
گاهوار کودکان بی‌قرار

ای نفس‌هایت نسیم نیم‌خواب
شسته در خود، لرزه‌های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور شعر آمیخته
این‌همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم، شعرم به آتش سوختی

فروغ فرخزاد
تولدی دیگر

جوانی شمع ره کردم

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده را مانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

شهریار
گزیده غزلیات

چشم به راه

به دو چشم اشک و بر لب زغم تو آه دارم
شب و روز، روزگاری چو شبِ سیاه دارم

من و اشک و دردمندی تو و مستی و لَوَندی
چه شود رسی به دادم؟ به خدا گناه دارم!

ز جهان و غُصّه هایش به شما پناه آرم
تو اگر زِ در بِرانی به کجا پناه دارم؟؟؟

چه شب دراز بی تو منِ خسته مویه کردم
ز غروب داغ عشقت به دم پگاه دارم

تو فروغ مهر و ماهی، من مانده در سیاهی
طلب عنایتی زان، رخ همچو ماه دارم

چو دل غمین مارا به نگاه در ربودی
همه ی مصائبم را من از آن نگاه دارم

ز غم فِراق یارا نشود فَراغ حاصل
که به دیده اشک و چشمی همه شب به راه دارم

تو بیا وگرنه عابر ز غم تو جان سپارد
که غمی چو کوه داری و دلی چو کاه دارم

مهدی رنجبر (عابر)

ای عاشقان

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او
بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای
ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند
نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او

مولوی
دیوان شمس – غزلیات

سلسله موی دوست

سلسله موی دوست، حلقهٔ دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ، در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد، که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل، نالهٔ زارش گواست

مایه پرهیزگار، قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست

دلشدهٔ پای بند، گردن جان در کمند
زهره گفتار نِه، کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام
کز قِبَل ما قبول، وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند، مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست

سعدی​
دیوان اشعار

دلم تنگ است

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است.

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است.

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای هم‌گناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی‌گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی‌خوابی.

در این ایوان سرپوشیده‌ی متروک
شب افتاده‌ست و در تالاب ِ من دیری‌ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی‌، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
 و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ‌کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ‌کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند.

شب افتاده‌ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری‌ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!

مهدی اخوان ثالث

مرو

امشب از پیش من شیفته دل دور مرو
نور چشم منی، ای چشم مرا نور، مرو

دیگری از نظرم گر برود باکی نیست
تو، که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو

خانهٔ ما چو بهشتست به رخسار تو حور
زین بهشت، ار بتوانی، مرو، ای حور، مرو

امشب از نرگس مخمور تو من مست شوم
مست مگذار مرا امشب و مخمور مرو

عاشق روی توام، خستهٔ هجرم چه کنی؟
نفسی از بر این عاشق مهجور مرو

دل رنجور مرا نیست به غیر از تو دوا
ای دوای دل ما، ار سر رنجور مرو

اوحدی چون ز وفا خاک سر کوی تو شد
سرکشی کم کن و از کوی وفا دور مرو

اوحدی

غم عشق

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

حافظ