هوای گریه

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من

کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… من

ز من هر آن که او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

ستاره‌ها نهفتم، در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

سیمین بهبهانی

بهار

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران‌خورده، پاک

آسمانِ آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می‌رسد اینک بھار
خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌نوشی ز جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می، که می‌باید، تھی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بھار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
ھفت رنگش می‌شود ھفتاد رنگ

فریدون مشیری

حافظ خلوت‌نشین

حافظِ خلوت‌نشین دوش به میخانه شد
از سرِ پیمان برفت با سرِ پیمانه شد

شاهدِ عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

صوفیِ مجنون که دی جام و قدح می‌شکست
دوش به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد

مغبچه‌ای می‌گذشت راهزنِ دین و دل
در پیِ آن آشنا از همه بیگانه شد

آتشِ رخسار گل خرمنِ بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد

گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک‌دانه شد

نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل برِ دلدار رفت جان برِ جانانه شد

حافظ

کیمیا

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم

در حبس صورتیم و چنین شاد و خرمیم
بنگر که در سراچهٔ معنی چه‌ها کنیم

رندان لاابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم

موج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گِل آخر چرا کنیم

در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم

از خود برآ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم

شاه نعمت‌الله ولی

نظر کیمیا

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بوَد که گوشه چشمی به ما کنند؟

دردم نهفته به ز طبیبان مدّعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ درنمی‌کشد
هرکس حکایتی به تصوّر چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندیّ و زاهدیست
آن به که کارِ خود به عنایت رها کنند

بی‌معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند

بگذر به کویِ میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادرانِ غیورش قبا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار
صاحب‌دلان حکایتِ دل خوش ادا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که مُنعمان
خیرِ نهان برای رضای خدا کنند

حافظ دوام وصل میسّر نمی‌شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند

حافظ​

بار امانت

دوش دیدم که ملایک درِ میخانه زدند
گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنانِ حرم ستر و عفاف ملکوت
با منِ راه نشین باده مستانه زدند

آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام منِ دیوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

شکرِ ایزد که میانِ من و او صلح افتاد
حوریان رقص‌کنان ساغر شکرانه زدند

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمنِ پروانه زدند

کس چو حافظ نگشاد از رخِ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

حافظ​

غربت

ماه بالای سر آبادی است،
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی، خشت غربت را می‌بویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش.
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب.

غوک‌ها می‌خوانند.
مرغ حق هم گاهی.

کوه نزدیک من است: پشت افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگ‌ها پیدا نیست، گلچه‌ها پیدا نیست.
سایه‌هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دُبّ اکبر آن است، دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.

یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایه‌هاشان در آب.
یاد من باشد، هرچه پروانه که می‌افتد در آب، زود از آب درآرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بربخورد.
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله‌ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.

سهراب سپهری
هشت کتاب – حجم سبز​

آی آدم‌ها

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ می‌زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوان را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ می‌بندید
بر کمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می‌کند بیهوده جان قربان!

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه‌تان بر تن؛
یک نفر در آب می‌خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه‌هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی‌تابیش افزون
می‌کند زین آب‌ها بیرون
گاه سر، گه پا.

آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،
می‌زند فریاد و امّید کمک دارد

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده. پس مدهوش.
می‌رود نعره‌زنان. وین بانگ باز از دور می‌آید:
– «آی آدمها»…

در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب‌های دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
– «آی آدمها»…

نیما یوشیج​

داستانی نه تازه

شامگاهان كه رويت دريا
نقش در نقش می‌نهفت كبود
داستانی نه تازه كرد به كار
رشته‌ای بست و رشته‌ای بگشود
                         رشته‌های دگر بر آب ببرد.

اندر آن جايگه كه فندق پير
سايه در سايه بر زمين گسترد
چون بماند آب جوی از رفتار
شاخه‌ای خشک كرد و برگی زرد
                         آمدش باد و با شتاب ببرد.

همچنین در گشاد و شمع افروخت
آن نگارين چرب‌دست استاد
گوشمالی به چنگ داد و نشست
پس چراغی نهاد بر دم باد
                         هر چه از ما به يک عتاب ببرد.

داستانی نه تازه كرد، آری
آن ز يغمای ما به ره شادان
رفت و ديگر نه بر قفاش نگاه
از خرابیّ ماش آبادان
                         دلی از ما ولی خراب ببرد.

نیما یوشیج​

خانه‌ام ابری است

خانه‌ام ابری است
یکسره روی زمین ابری است با آن.
از فراز گردنه، خرد و خراب و مست
باد می‌پیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!

آی نی زن، که تو را آوای نی برده است دور از ره، کجایی؟

خانه‌ام ابری‌ست اما
ابر بارانش گرفته است.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می‌برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است،

و به ره، نی زن که دایم می‌نوازد نی، در این دنیای ابر اندود
راه خود را دارد اندر پیش.

نیما یوشیج
۱۳۳۱