مرغ گرفتار

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم بُرده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می‌گذرد، هم‌نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان‌! گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هر که دارد ز شما، مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانهٔ صیّاد کنید

شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب
یاد پروانهٔ هستی شده بر باد کنید

بیستون بر سر راه است، مباد از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید

گر شد از جور شما خانهٔ موری ویران
خانهٔ خویش محال است که آباد کنید

کنج ویرانهٔ زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خداداد کنید

محمدتقی بهار
غزلیات

بانگ مرغ

بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست

فرّاش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست

ما را سرِ باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی تفرّج آن‌جاست

گویند نظر به روی خوبان
نهی است، نه این نظر که ما راست

در روی تو سرّ صنعِ بی‌چون
چون آب در آبگینه پیداست

چشم چپ خویشتن برآرم
تا چشم نبیندت به جز راست

هر آدمی‌ای که مُهرِ مِهرت
در وی نگرفت سنگ خاراست

روزی تر و خشکِ ما بسوزد
آتش که به زیر دیگ سوداست

نالیدن بی‌حسابِ سعدی
گویند خلاف رای داناست

از غرقهٔ ما خبر ندارد
آسوده که بر کنار دریاست

سعدی
دیوان اشعار​

بی‌قرار

بی‌قرار توام و در دل تنگم گله‌هاست
آه، بی‌تاب شدن، عادتِ کم‌حوصله‌هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدنِ چلچله‌هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله‌هاست

باز می‌پرسمت از مساله‌ی دوری و عشق
و سکوت تو جوابِ همه‌ی مساله‌هاست!

فاضل نظری

گفتم غم تو دارم

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوب‌رویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب‌رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بنده‌پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقتِ آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصّه هم سر آید

حافظ​

آب زنید راه را

آب زنید راه را، هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

راه دهید یار را، آن مَه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد

چاک شده‌ست آسمان، غلغله‌ای است در جهان
عنبر و مشک می‌دمد، سَنجَق یار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد، چشم و چراغ می‌رسد
غم به کناره می‌رود، مَه به کنار می‌رسد

تیر روانه می‌رود، سوی نشانه می‌رود
ما چه نشسته‌ایم پس؟ شه ز شکار می‌رسد

باغ سلام می‌کند، سرو قیام می‌کند
سبزه پیاده می‌رود، غنچه سوار می‌رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند!
روح خراب و مست شد، عقل خمار می‌رسد

چون برسی به کوی ما، خامُشی است خوی ما
زان که ز گفت‌وگوی ما، گرد و غبار می‌رسد

مولوی
دیوان شمس – غزلیات

عید نو

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم‌خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می‌خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم

از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی‌خوار را در دیر ویران بشکنم

ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن‌کشان در پیش سلطان بشکنم

روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم

من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را
گر ذره‌ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم

هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم

گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم

چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی می‌دان که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی این‌قدر کاین بشکنم آن بشکنم

گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم

چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم

خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشه‌ی نان بشکنم

نی‌نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم

ای که میان جان من تلقین شعرم می‌کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم

از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند
من لاابالی‌وار خود استون کیوان بشکنم

مولوی
دیوان شمس – غزلیات​

دگر آموز

مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز
دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز
اندر دلک غنچه خزیدن دگر آموز

مویینه به‌بر کردی و بی‌ذوق تپیدی
آن‌گونه تپیدی که به جایی نرسیدی
در انجمن شوق تپیدن دگر آموز

کافر دلِ آواره دگر باره به او بند
بر خویش گشا دیده و از غیر فروبند
دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

دم چیست؟ پیام است، شنیدی؟ نشنیدی
در خاک تو یک جلوه‌ی عام است ندیدی
دیدن دگر آموز و شنیدن دگر آموز

ما چشم عقاب و دل شهباز نداریم
چون مرغ سرا لذّتِ پرواز نداریم
ای مرغ سرا خیز و پریدن دگر آموز

تخت جم و دارا سر راهی نفروشند
این کوه گران است به کاهی نفروشند
با خون دل خویش خریدن دگر آموز

نالیدی و تقدیر همان است که بودست
آن حلقه‌ی زنجیر همان است که بودست
نومید مشو ناله کشیدن دگر آموز

وا سوخته‌ای یک شرر از داغ جگر گیر
یک چند به خود پیچ و نیستان همه درگیر
چون شعله به خاشاک دویدن دگر آموز

اقبال لاهوری
زبور عجم​

وقت سحر

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بی‌خود از شعشعه‌ی پرتوِ ذاتم کردند
باده از جامِ تجلیّ صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه‌ی وصفِ جمال
که در آن‌جا خبر از جلوه‌ی ذاتم دادند

من اگر کام‌روا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن‌روز به من مژده‌ی این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبری‌ست کز آن شاخ نباتم دادند

همّت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایّام نجاتم دادند

حافظ

اشک دیده

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آن‌قَدَر که متاعی گران‌بهاست

نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این اشک دیده‌ی من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سال‌هاست که با گله آشناست

آن پارسا که دِه خَرَد و مِلک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورَد گداست

بر قطره‌ی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنیِ گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آن‌چنان کسی که نرنجد ز حرف راست؟

پروین اعتصامی
دیوان اشعار​

وقت پیری

جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیری‌ات زندگانی

بگفت اندر این نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی

تو، به کز توانایی خویش گویی
چه می‌پرسی از دوره‌ی ناتوانی

جوانی نکودار، کاین مرغ زیبا
نماند در این خانه‌ی استخوانی

متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر می‌توانی مده رایگانی

هر آن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانی

چو سرمایه‌ام سوخت، از کار ماندم
که بازی است، بی‌مایه بازارگانی

از آن برد گنج مرا، دزد گیتی
که در خواب بودم گهِ پاسبانی

پروین اعتصامی
دیوان اشعار