شکایت هجران

زين گونه‌ام كه در غم غربت شكيب نيست
گر سر كنم شكايت هجران غريب نيست

جانم بگير و صحبت جانانه‌ام ببخش
كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست

گم‌گشته ديار محبت كجا رود؟
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست

عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد
ای خواجه درد هست و لیكن طبیب نیست

در كار عشق او كه جهانیش مدعی است
اين شكر چون كنیم كه ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد كمال یافت
وین بخت بین كه از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش كن ای سرو خوش خرام
كاین سوز دل به ناله هر عندليب نيست

هوشنگ ابتهاج

دل می‌رود ز دستم

دل می‌رود ز دستم صاحب‌دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران، فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایّها السکارا

ای صاحب کرامت، شکرانه سلامت
روزی تفقّدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است:
با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا

در کوی نیک‌نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ‌وش که صوفی امّ‌الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبلة العذارا

هنگام تنگ‌دستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی‌گو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می‌آلود
ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را

حافظ​

در آرزوی تو باشم

در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت‌و‌گوی تو خیزم به جست‌و‌جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم، دوان به سوی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
به خوابِ عافیت آن‌گه به بوی موی تو باشم

می بهشت ننوشم ز جام ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست بوی تو باشم

هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
اگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

سعدی
دیوان اشعار – غزلیات​

ابروی جانان

پیش از اینت بیش از این اندیشهٔ عشّاق بود
مهرورزی تو با ما شهرهٔ آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین‌لبان
بحث سِرّ عشق و ذکر حلقهٔ عشاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخرِ شام ابد
دوستیّ و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود

حُسن مه‌رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبیِ اخلاق بود

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزّاق بود

رشتهٔ تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقیّ سیمین‌ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خُلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

حافظ

آواز عشق

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
ما به فلک می‌رویم، عزم تماشا که راست؟

ما به فلک بوده‌ایم، یارِ مَلَک بوده‌ایم
باز همان‌جا رویم جمله، که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم، وز مَلَک افزون‌تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا، عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست

بخت جوان یار ما، دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

از مه او مه شکافت، دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت، او که کمینه گداست

بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعهٔ این خیال زان رخ چون والضّحاست

در دل ما درنگر، هر دم شقّ قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست

خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مُقام مرغ کز آن بحر خاست؟

بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست

آمد موجِ اَلَست، کشتیِ قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست

مولوی
دیوان شمس – غزلیات​

شتاب رفتن

گفتی: شتاب رفتن من از برای توست
آهسته‌تر برو که دلم زیر پای توست

با قهر می‌گریزی و گویا که غافلی
سرگشته سایه‌ای همه‌جا در قفای توست

سر در هوای مهر تو رفت و هنوز هم
در این سری که از کف ما شد هوای توست

خوش می‌روی به خشم و به ما رو نمی‌کنی
این دیده از قفا به امید وفای توست

ای دل، نگفتمت مرو از راه عاشقی؟
رفتی؟ بسوز کاین همه آتش سزای توست

ما را مگو حکایت شادی که تا به حشر
ماییم و سینه‌ای که در آن ماجرای توست

بیگانه‌ام ز عالم و بیگانه‌ای ز ما
بی‌چاره آن کسی که دلش آشنای توست

بگذشت و گفت: این به قفس اوفتاده کیست؟
گفتم که: این پرندهٔ محزون “همای” توست

هما گرامی​

نفحات صبح

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آن است که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

سعدی
دیوان اشعار​

همای رحمت

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایهٔ هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من، به خدا قسم، خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سرِ چشمهٔ بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرارِ قهر سوزد همه جانِ ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانهٔ علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

به‌جز از علی که گوید به پسر که قاتلِ من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا؟

به‌جز از علی که آرد پسری ابوالعجایب
که عَلَم کند به عالم شهدای کربلا را؟

چو به دوست عهد بندد ز میانِ پاک‌بازان
چو علی که می‌تواند که به سر بَرَد وفا را؟

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیّرم چه نامم شهِ ملکِ لافتیٰ را

به دو چشم خون‌فشانم، هله ای نسیمِ رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیام‌ها سپردم، همه سوزِ دل صبا را

چو تویی قضایْ‌گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان رهِ آفتِ قضا را

چه زنم چو نای هر دم، ز نوای شوق او دم؟
که لسانِ غیب خوش‌تر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغِ یاحق بشنو که در دلِ شب
غمِ دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

شهریار
گزیده غزلیات

تو را من چشم در راهم

تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می‌گیرند در شاخ تَلاجَن سایه‌ها رنگ سیاهی
وزان دل‌خستگانت راست، اندهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.

شباهنگام، در آن دم، که بر جا، درّه‌ها چون مُرده ماران خفتگان‌اند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،
گَرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم؛
تو را من چشم در راهم.

نیما یوشیج​

قصه تو

در قصهٔ تو گم شده‌ام جای من کجاست؟
تصویر سایه‌روشن فردای من کجاست؟

می‌پرسم از خودم که در این خواب‌های گنگ
تعبیر آفتابی رویای من کجاست؟

در ابتدای قصهٔ تو راه می‌روم
معلوم نیست آخر دنیای من کجاست؟

سطری پر از سکوت شدم سرد، سرد، سرد
در شعر ناگزیر تو معنای من کجاست؟

دلشوره، رنج، وسوسه، پایان سرنوشت
این شام آخر است یهودای من کجاست؟

چون موج بی‌قرارم و چون باد در بدر
آرامش دوبارهٔ دریای من کجاست؟

در آرزوی یک غزل ناب مانده‌ام
این همنشین روز مبادای من کجاست؟

با من بگو کجای جهان ایستاده‌ام؟
در این بهشت گمشده حوای من کجاست؟

حسین نعمتی