درگیر تو

درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه‌ی قبله‌نما رفت

در بین غزل نام تو را داد زدم، داد
آن‌گونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت

می‌خواست بکوشد به فراموشی‌ات این شعر
سوزاندمش آن‌گونه که دودش به هوا رفت

محمد سلمانی​

حدیث جوانی

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام
خارم ولی به سایه‌ی گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نوبهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

من جلوه‌ی شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

از جام عافیت میِ نابی نخورده‌ام
وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

گر می‌گریزم از نظر مردمان، رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده‌ام

محمدحسن رهی معیّری
مجموعه «سایه‌ی عمر»​

سفر به خیر

«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زین‌جا،
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، امّا
چه کنم که بسته پایم …»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم»
«سفرت به خیر امّا تو و دوستی، خدا را
چو از این کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه‌ها به باران،
برسان سلامِ ما را».

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
مجموعه «کوچه‌باغ‌های نیشابور»
تهران – ۱۳۴۷

باغ بی‌برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سردِ نمناکش
باغِ بی‌برگی
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران، سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی‌ست
ور جز اینش جامه‌ای باید،
بافته بس شعله‌ی زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتوِ گرمی نمی‌تابد
ور به رویش برگِ لبخندی نمی‌روید
باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه‌های سر به گردون‌سای اینک خفته در تابوتِ پستِ خاک می‌گوید

باغ بی‌برگی
خنده‌اش خونی‌ست اشک‌آمیز
جاودان بر اسبِ یال افشانِ زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاییز.

مهدی اخوان ثالث (م. امید)
تهران – خردادماه ۱۳۳۵​​

بهانه

بگو به عشق به این آشیانه برگردد
بگو بهانه تویی، بی بهانه برگردد

بهار می‌وزد انگار بر حوالیِ ما
همین خبر برسان تا جوانه برگردد

دلی که پر زده در راهِ عشق حیران است
دلی که پر زده باید به خانه برگردد

بخوان که عشق به جز تو ترانه‌ای نسرود
بیا که تاب و تبِ عاشقانه برگردد

زمانه دور نوشته ست ما دو را از هم
خدا کند ورقِ این زمانه برگردد

چه می‌شود که دلم شادمانه برخیزد؟
چه می‌شود که دلت پر ترانه برگردد؟

در این زمانه غریبم، بگو به حضرتِ عشق
به هر بهانه، نشد بی بهانه برگردد

جویا معروفی​

پشت دریاها

قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه‌ی عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم‌چنان خواهم راند
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی که سر از آب به‌در می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان

هم‌‌چنان خواهم راند
هم‌‌چنان خواهم خواند:
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه‌ی انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست.»
هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ها رو به تجلّی باز است
بام‌ها جای کبوترهایی است
که به فوّاره‌ی هوش بشری می‌نگرند
دست هر کودک ده ساله‌ی شهر، شاخه‌ی معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد

پشت دریاها شهری ست
که در آن وسعت خورشید به اندازه‌ی چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت.

سهراب سپهری
هشت کتاب – حجم سبز

قربانی

از باغ می‌‌برند چراغانی‌‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌‌ات کنند

پوشانده‌‌اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی‌‌ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌‌برند که زندانی‌‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌‌روی
شاید به خاک مرده‌‌ای ارزانی‌‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌‌ای بترس که شیطانی‌‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌‌ای است که قربانی‌‌ات کنند

فاضل نظری​

عشق نهان

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت‌وگویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هر کجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه ز آتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

هوشنگ ابتهاج​

کیمیای سعادت

سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی

درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی

نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی

ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل‌گشایی

عروس جهان گرچه در حد حسن است
ز حد می‌برد شیوه بی‌وفایی

دل خسته من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین‌دلان مومیایی

می صوفی‌افکن کجا می‌فروشند
که در تابم از دست زهد ریایی

رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبوده‌ست خود آشنایی

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی

بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم‌صحبت بد جدایی جدایی

مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی

حافظ

بنده عشق

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

می‌خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم

حافظ