تمام حس و حالِ شاعرانهام
غزل غزل ترانهام
نگینِ اشکهای بیبهانهام
و شعرهای ناب و عاشقانهام
به پای تو تباه شد.
تمام لحظههای بیقراریام
و روزهای روشن و بهاریام
به دست تو سیاه شد.
و در نهایت هجوم بیکسی
برای من در این میانه یک دل شکسته ماند و نالهای که آه شد.
ببین؛ بیا ببین چگونه حاصل تمام زندگانیام…
دقیقههای پر امید و سرخوش جوانیام…
فدای یک نگاه شد.
در این میانه از که می توان گلایه کرد؟!…
خدا؟… خودم؟… خودت؟… بگو…
بگو
که خستهام ازین سکوتِ مبهمی که مثل عذرِ بدتر از گناه شد.
معصومه اعلائی