حال نهان

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم

گر چنان است که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

سعدی

پرتو حسن

در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت
عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد

دیگران قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدهٔ ما بود که هم بر غم زد

جانِ عِلْوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلفِ خَم اندر خَم زد

حافظ آن روز طربنامهٔ عشق تو نوشت
که قلم بر سرِ اسبابِ دلِ خُرَّم زد

حافظ

شب بی‌قراری

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری‌ام
گل کرد خارخار شب بی‌قراری‌ام

تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو
دیدم هزار چشم درآیینه کاری‌ام

گر من به شوق دیدنت از خویش می‌روم
از خویش می‌روم که تو با خود بیاری‌ام

بود و نبود من همه از دست رفته است
باری مگر تو دست برآری به یاری‌ام

کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری‌ام

تا ساحل قرار تو چون موج بی‌قرار
با رود رو به سوی تو دارم که جاری‌ام

با ناخنم به سنگ نوشتم: بیا، بیا
زان پیش‌تر که پاک شود یادگاری‌ام

قیصر امین‌پور

یاد تو

یاد تو می‌وزد ولی، بی‌خبرم ز جای تو
کز همه سوی می‌رسد، نکهت آشنای تو

غنچه طرف فزون کند، جامه ز تن برون کند
سر بکشد نسیم اگر، جرعه‌ای از هوای تو

عمر منی به مختصر، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی‌شدم اگر، از دم جان‌فزای تو

گرچه تو دوری از برم، همره خویش می‌برم
شب همه شب به بسترم، یاد تو را، به جای تو!

با تو به اوج می‌رسد، معنی دوست داشتن
سوی کمال می‌رود، عشق به اقتفای تو

عشق اگر نمی‌درد، پرده‌ی حایل از خِرد
عقل چگونه می‌برد پی به لطیفه‌های تو؟

خواجه که وام می‌دهد، لطف تمام می‌دهد
حسن ختام می‌دهد، شعر مرا برای تو:

«خاک درت بهشت من، مهر رُخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من، راحت من رضای تو»

حسین منزوی

آغوش نیاز

دلربایانه دگر بر سر ناز آمده‌ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده‌ای

از عرق زلف تو چون رشته گوهر شده است
همه‌جا گرچه به تمکین و به ناز آمده‌ای

در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده‌ای

بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده‌ای

می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده‌ای

آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانه‌ام ای بنده‌نواز آمده‌ای

بر دل سوخته‌ام رحم کن ای ماه تمام
که درین بوته مکرر به گداز آمده‌ای

دل محراب ز قندیل فرو ریخته است
تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمده‌ای

چون نفس سوختگان می‌رسی ای باد صبا
می‌توان یافت کزان زلف دراز آمده‌ای

چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟
که به رخساره آیینه گداز آمده‌ای

نیست ممکن که مصور شود آن حسن لطیف
صائب از دل چه عبث آینه‌ساز آمده‌ای؟

صائب تبریزی

پرسش بی زیرا

تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی
تو همان ناب‌ترین جاذبه‌ی دنیایی

تو پر از حرمت بارانی و چشمت خیس است
حتم دارم که تو از پیش خدا می‌آیی

مثل اشعار اهورایی باران پاکی
و به اندازه‌ی لبخند خدا زیبایی

خواستم وصف تو گویم همه در یک رویا
چه بگویم که تو زیباتر از آن رویایی

مثل یک حادثه‌ی عشق پر از ابهامی
و گرفتار هزاران اگر و امایی

ای تو آن ناب‌ترین رایحه‌ی شعر بهار
تو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟

من به اندازه‌ی زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه‌ی تنهایی من زیبایی

عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی

قیصر امین‌پور

فتنه

قاعدهٔ قد تو فتنه به پا کردن است
مشغلهٔ زلف تو بستن و واکردن است

خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است
فرخی صبح عید با تو صفا کردن است

هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر
منزلش اول قدم رو به قفا کردن است

چون نکند چشم تو چارهٔ دلخستگان
زان که قرار طبیب خسته دوا کردن است

عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا
زان که سلوک ملوک، بسته رها کردن است

وعدهٔ قتل مرا هیچ نکردی خلاف
زان که طریق وفا، وعده وفا کردن است

شاید اگر چشم تو می‌کشدم بی‌خطا
شیوهٔ ترک ختن عین خطا کردن است

بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده
زان که شعار لبت کامروا کردن است

من به دعا کرده‌ام مدعیان را هلاک
زان که خواص دعا دفع بلا کردن است

روشنی چشم من روی نکو دیدن است
مصلحت کار من کار به جا کردن است

بندهٔ تقصیرکار بند خطاکاری است
خواجهٔ صاحب کرم فکر عطا کردن است

وادی بی‌انتها راه طلب رفتن است
دولت بی‌منتها یاد خداکردن است

قاصد فرخنده‌پی از در جانان رسید
جان گران‌مایه را وقت فدا کردن است

شغل فروغی ز شاه دامن زر بردن است
کار مه از آفتاب کسب ضیا کردن است

ناصردین شاه را دان که به هر بامداد
بر گهرش آفتاب گرم دعا کردن است

فروغی بسطامی
دیوان اشعار

مشتاقی و صبوری

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنونِ مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

سعدی
دیوان اشعار

نام تو

یک جهان بر هم زدم کز جمله بگزیدم ترا
من چه می‌کردم به عالم گر نمی‌دیدم ترا

با همه مشکل‌پسندی‌های طبع نازکم
حیرتی دارم که چون آسان پسندیدم ترا!

یک بساط دهر شد زیر و زبر در انتخاب
زین جواهر تا به طبع خویش برچیدم ترا

من ز خود گم می‌شدم چون می‌شنیدم نام تو
خویش را گم کرده‌تر می‌خواستم دیدم ترا

کی قبول من شدی فیّاض در ردّ و قبول
تا به میزان «رهی» صد ره نسنجیدم ترا

فیاض لاهیجی
دیوان اشعار

مناظره خسرو با فرهاد

نخستین بار گفتش کز کجایی
بگفت از دار ملک آشنایی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان‌فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدین‌سان؟
بگفت از دل تو می‌گویی من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزون است

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش

بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا گر نیابی سوی او راه
بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفتا دوری از مه نیست درخور
بگفت آشفته از مه دور بهتر

بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
بگفت از گردن این وام افکنم زود

بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسوده شو که این کار خام است
بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفتا رو صبوری کن در این درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست

بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوش‌تر چه کار است

بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بی‌دوست

بگفتا در غمش می‌ترسی از کس
بگفت از محنت هجران او بس

بگفتا هیچ هم‌خوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید

بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خیالش

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

بگفت ار من کنم در وی نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی

چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی

به زر دیدم که با او بر نیایم
چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنیاد

که ما را هست کوهی بر گذرگاه
که مشکل می‌توان کردن بدو راه

میان کوه راهی کند باید
چنانک آمد شد ما را بشاید

بدین تدبیر کس را دسترس نیست
که کار تست و کار هیچ‌کس نیست

به حق حرمت شیرین دلبند
کز این بهتر ندانم خورد سوگند

که با من سر بدین حاجت درآری
چو حاجتمندم این حاجت برآری

جوابش داد مرد آهنین‌چنگ
که بردارم ز راه خسرو این سنگ

به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنین شرطی به جای آورده باشم

دل خسرو رضای من بجوید
به ترک شکر شیرین بگوید

چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد

دگر ره گفت از این شرطم چه باک است
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاک است

اگر خاک است چون شاید بریدن
و گر برد کجا شاید کشیدن

به گرمی گفت کآری شرط کردم
و گر زین شرط برگردم نه مردم

میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دست‌برد خویش بنمای

چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل
نشان کوه جست از شاه عادل

به کوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بی‌ستونش

به حکم آنکه سنگی بود خارا
به سختی روی آن سنگ آشکارا

ز دعوی‌گاه خسرو با دلی خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

نخست آزرم آن کرسی نگه‌داشت
بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

پس آنگه از سنان تیشه تیز
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

بر آن صورت شنیدی کز جوانی
جوانمردی چه کرد از مهربانی

وز آن دنبه که آمد پیه‌پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد

اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
به دنبه شیرمردی زان تله رست

چو پیه از دنبه زانسان دید بازی
تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی

مکن که‌این میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد

چو برج طالعت نامد ذنب‌دار
ز پس رفتن چرا باید ذنب‌وار

نظامی
خمسه – خسرو و شیرین