معجزه عشق

گزنفون، خطیب بزرگ یونان در ۱۱ سالگی لکنت زبان داشت و همه او را مسخره می‌کردند، زیرا او نمی‌توانست حرف R را تلفظ کند و در حرف R می‌ماند و همین امر موجب می‌شد مردم او را مسخره کنند.

تا این که در سن ۱۶ سالگی به عنوان بزرگ‌ترین سخنران در یونان مطرح گردید. علت معجزه و موفقیت او فقط به خاطر این بود که اصلا در سخنرانی‌هایش از حرف R استفاده نمی‌کرد. خطبه‌هایش در موزه‌های یونان موجود است. وی در ۱۸۰۰ سخنرانی هرگز از حرف R استفاده نکرد.

از او علت موفقیتش را پرسیدند. او در جواب گفت: من عاشق دختری بودم و او به من گفت اگر مرا دوست داری و عاشق من شده‌ای دو شرط دارد؛ یکی باید یک سخنران ماهر شوی و دیگر باید هرگز از حرف R استفاده نکنی. من هم با تمرین و علاقه‌ای که به او داشتم موفق شدم.​

حکمت

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ زندگی ﺗﻮﺳﺖ.

ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎده نیستم!
ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.
ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﺣﺘﻤﺎ.

ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭیخت. مرگ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ. ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ، ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ می‌کنم.

ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ.

ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ‌ﺍﯼ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺘﻮﺟﻪ آن ﻧﺸﻮﯼ! ﭘﺲ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﮕﻮ ﭼﺮﺍ؟؟!​

حکیم

حكيمی به دهی سفر کرد؛ زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد. حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید!

حكيم به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده! کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت. آنگاه حكيم گفت: حالا کف بزن! کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ‌کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند!

حكيم لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمی‌تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.​

کلاغ

پیرمردی ۸۰ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی كنار پنجره‌شان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟
پسر پاسخ داد: کلاغ.

پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟
پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیرمرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟
عصبانیت در پسرش موج می‌زد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ.

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه‌ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد و روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست، پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.

هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم.