سه پرسش سودمند

در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوفی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط! میدانی درباره یکی از شاگردانت چه شنیده‌ام؟

سقراط پاسخ داد: لحظه‌ای صبر کن! پیش از این‌که به من چیزی بگویی از تو می‌خواهم آزمونی که نامش “سه پرسش” است را پاسخ دهی.

مرد پرسید: سه پرسش؟
سقراط گفت: بله درست است. پیش از این‌که درباره شاگردم با من صحبت کنی، لحظه‌ای آنچه را که قصد گفتنش را داری آزمایش می‌کنیم.

نخستین پرسش “حقیقت” است. آیا کاملا مطمئنی که آنچه را که می‌خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
مرد پاسخ داد: نه، فقط در موردش شنیده‌ام.
سقراط گفت: بسیار خوب، پس واقعا نمی‌دانی که خبر درست است یا نادرست.

حالا پرسش دوم: پرسش “خوبی و بدی”؛ آیا آنچه را که در مورد شاگردم می‌خواهی به من بگویی خبر خوبی است؟
مرد پاسخ داد: نه، بر عکس…
سقراط ادامه داد: پس می‌خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟ مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم “سودمند بودن” است. آنچه را که می‌خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟
مرد پاسخ داد: نه، واقعا…

سقراط نتیجه‌گیری کرد: اگر می‌خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من می‌گویی؟​

پیرمرد

پیرمرد، صدای زنگ را که شنید به سمت آیفون رفت و گوشی را برداشت؛ «بله؟» صدای ناراحت مرد جوانی را شنید که: «آقا جلوی بچه‌تون رو بگیرید! یه تفنگ آب‌پاش دستش گرفته، از توی بالکن داره به مردم آب می‌پاشه!»

نگاهی به بالکن انداخت و جواب داد: «شرمنده‌ام آقا! ببخشید! چشم! همین الان…» و در حالی که گوشی در دستش بود، با صدای بلند گفت: «بچه! تو داری اونجا چه غلطی می‌کنی؟! بیا تو ببینم!»

گوشی را گذاشت. همان‌جا نشست، خنده‌اش را که حبس کرده بود، رها کرد و یک دل سیر خندید. بعد چهار دست و پا به سمت صندلی راحتی‌اش رفت، تفنگ را برداشت و دوباره رفت توی بالکن…​

پسرک و بستنی‌فروش

ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ‌ﺍﯼ ﻭﺍﺭﺩ بستنی‌فروشی ﺷﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰی ﻧﺸﺴﺖ. ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ. ﭘﺴﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺑﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﮔﻔﺖ ۵۰ ﺳﻨﺖ.

ﭘﺴﺮ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﻮﻝ‌ﺧﺮﺩﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺷﻤﺮﺩ. ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺰﻫﺎ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺪﻩ‌ﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺎﻟﯽ‌ﺷﺪﻥ ﻣﯿﺰ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺎ ﺑﯽ‌ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻨﺪ ﮔﻔﺖ ۳۵ ﺳﻨﺖ.

ﭘﺴﺮ: ﻟﻄﻔﺎ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ. ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﭘﺴﺮ ﺑﺴﺘﻨﯽ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ.

ﻫﻨﮕﺎمی‌که ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﯿﺰ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﮔﺮﯾﻪ‌ﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ. ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮐﻨﺎﺭ ﻇﺮﻑ ﺧﺎﻟﯽ، ۱۵ ﺳﻨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ.​

پادشاه و وزیر

پادشاهی دستور داد ۱۰ سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد او را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بخورند.

در یکی از روزها یکی از وزرا رایی داد که موجب پسند پادشاه نبود و دستور داد که او را جلوی سگ‌ها بیندازند. وزیر گفت ده سال خدمت شما را کرده‌ام و حالا این‌طور با من معامله می‌کنی! حالا که چنین است ۱۰ روز تا اجرای حکم به من مهلت بده. پادشاه گفت این هم ده روز.

وزیر پیش نگهبان سگ‌ها رفت و گفت می‌خواهم به مدت ۱۰ روز خدمت این‌ها را من بکنم. او پرسید از این کار چه فایده‌ای می‌کنی؟ وزیر گفت به زودی خواهی فهمید. نگهبان گفت اشکالی ندارد و وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها از دادن غذا و شست‌وشوی آنها و غیره.

ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید. دستور دادند که وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره‌گر صحنه بود ولی با صحنه عجیبی روبرو شد. او دید همه سگ‌ها به پای وزیر افتادند و تکان نمی‌خورند!

پادشاه پرسید با این سگ‌ها چکار کردی؟ وزیر جواب داد ۱۰ روز خدمت این‌ها را کردم و فراموش نکردند ولی ۱۰ سال خدمت شما را کردم و همه خدماتم را فراموش کردید. پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی وزیر داد.​

پیش‌نماز

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم‌فرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا.

پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: می‌خواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم. پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون‌آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده، نگاهشان را به پیش‌نماز مسجد دوختند. پیش‌نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه می‌کنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی‌شود!​

دو برادر

می‌گویند که دو برادر بودند که پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته و دیگری برای اینکه از وسوسه نفس شیطانی به دور بماند از مردم کناره گرفته و غارنشین گردید.

روزی قافله‌ای از جلو غار می‌گذشت و چون به شهر برادر می‌رفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله‌سالار می‌دهد تا در شهر به برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب می‌تواند کرد بی آنکه بریزد.

چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر می‌رسد و امانتی را می‌دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می‌کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورد و میان پنبه گذاشت و به قافله‌سالار داد تا آن را در جواب به برادرش بدهد. وقتی برادر غارنشین برادرِ کاسب خود را کمتر از خود نمی‌بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی می‌رود.

در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می‌کند. دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین می‌ریزد.

وقتی زرگر این صحنه را می‌بیند می‌گوید: ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد می‌باشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس، همه زاهد هستند.

درخت مقدس

در میان بنی‌اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: «فلان جا درختی است و قومی آن را می‌پرستند.» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت: «نه، بریدن درخت اولویت دارد.» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه‌اش نشست.

ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صواب‌تر از کندن آن درخت است.» عابد با خود گفت: «راست می‌گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت: «تا آن درخت برکنم.» گفت: «دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخّر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.»​

پیرمرد منتظر

پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.

پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالی‌که بخاطر حمله قلبی درد می‌کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالی‌که نور ملایمی به آنها می‌تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می‌گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می‌کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مُرد و سرباز دست بی‌جان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: «این مرد که بود؟»

پرستار با حیرت جواب داد: «پدرتون!»
سرباز گفت: «نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت: «پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت: «می‌دونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آن‌قدر مریض است که نمی‌تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»

پرستار در حالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «آقای ویلیام گری…»

دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسان‌هائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم، بلکه روح‌هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.​

آسمان دوست‌داشتنی

روزی یک پدر از یک خانواده بسیار ثروتمند پسرش را با هدف این‌که به او نشان بدهد که خانواده‌های فقیر چطور زندگی می‌کنند به یک مسافرتی به روستا برد. آن‌ها یک روز و یک شب را در مزرعه خانواده‌ای که فقیر به نظر می‌رسیدند گذراندند.

در بازگشت از مسافرتشان پدر از پسرش پرسید: مسافرت چطور بود؟ پسر گفت: عالی بود پدر! پدر پرسید: دیدی فقرا چطور زندگی می‌کنند؟ پسر جواب داد: اوه بله! پدر پرسید: خوب به من بگو چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر جواب داد: دیدم ما در خانه یک سگ داریم و آن‌ها چهار تا دارند. ما یک استخر وسط باغمان داریم و آن‌ها نهری دارند که انتها ندارد. ما در باغمان لامپ‌های وارداتی داریم و آن‌ها در شب ستاره‌ها را دارند. ما یک ایوان در حیاط جلویی داریم و آن‌ها تمام افق را دارند. ما یک قطعه زمین کوچک برای زندگی کردن داریم و آن‌ها مزرعه‌ای دارند که ماورای دید ما است. ما خدمتکار داریم که به ما خدمت می‌کنند، ولی آن‌ها خودشان به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذاهایمان را می‌خریم ولی آن‌ها خودشان آنها را می‌کارند. ما اطراف املاکمان دیوار داریم تا از ما حفاظت کند اما آن‌ها دوستانی دارند که از آن‌ها حفاظت کنند.

وقتی که پسرحرف‌هایش تمام شد پدرش ساکت بود. سپس پسرش اضافه کرد: متشکرم پدر که به من نشان دادی چه‌قدر ما فقیر هستیم!​

جنگیدن با زندگی

هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض می‌کرد که زندگی سختی دارد و نمی‌داند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است. این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر می‌رسید هر مشکلی که حل می‌شود، یک مشکل دیگر به دنبالش می‌آید.

پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب‌زمینی‌ها را در یک کتری، تخم‌مرغ‌ها را در کتری دیگر و دانه‌های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن‌ها نیز آب‌پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید.

دختر غر می‌زد و بی‌صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه می‌کند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد. پدر سیب‌زمینی‌ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم‌مرغ‌ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه‌ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت. سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی می‌بینی؟

دختر گفت: سیب‌زمینی، تخم‌مرغ و قهوه. پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب‌زمینی‌ها دست بزن. دختر این کار را کرد و فهمید که آن‌ها نرم شده‌اند. سپس از دخترش خواست تا تخم‌مرغ‌ها را بشکند. زمانی که تخم‌مرغ‌ها را برداشت فهمید که تخم‌مرغ‌ها سفت شده‌اند. در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب‌های دختر آورد. سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟

پدرش گفت: سیب‌زمینی، تخم‌مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند، اما واکنش آن‌ها متفاوت بود. سیب‌زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد. تخم‌مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت می‌کرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید. با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد. تو کدام یک از این سه ماده‌ای؟!​