وصیت مرد خسیس

بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگانی قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در كسب مال، زحمت‌های سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.

اگر كسی با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا می‌خواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزی نخورد.

اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم، در مردگی تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.

عبید زاکانی

منت حاتم طایی

حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت‌تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟ گفت: بلی یک روز چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را و خود به گوشه صحرا به حاجتی بیرون رفتم. خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتم: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت:

هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طایی نبرد

من وی را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.

سعدی
گلستان

مرغابی‌ها و سنگ‌پشت

آورده‌اند که در آبگیری دو بط و سنگ‌پشتی ساکن بودند و به حکم مجاورت، دوستی و مصادقت داشتند. ناگاه دست روزگار غدار رخسار حال ایشان بخراشید و سپهر آینه‌فام صورت مفارقت بدیشان نمود، و در آن آب که مایه‌ی حیات ایشان بود، نقصانی پدید آورد فاحش.

بطان چون آن بدیدند، به نزدیک سنگ‌پشت آمدند و گفتند به وداع آمده‌ایم. بدرود باش ای دوست گرامی و رفیق موافق! سنگ‌پشت از درد فراق بنالید و از چشم اشک ببارید و گفت: ای دوستان و یاران، نقصان آب را مضرت در حق من بیشتر است، که معیشت من بی‌آب ممکن نگردد. و اکنون حکم مروت آن و قضیت کرم آن است که بردنِ مرا وجهی اندیشید و حیلتی سازید.

گفتند: رنج هجران تو ما را بیش است… و اگر خواهی که تو را ببریم، شرط آن است که چون تو را برداشتیم و در هوا رفتیم، چندان که مردمان را چشم بر ما افتد، اگر چیزی گویند، راه جدل بربندی و البته لب نگشایی. سنگ‌پشت گفت: فرمان‌بردارم…

ایشان چوبی بیاوردند و سنگ‌پشت میان آن چوب محکم به دندان گرفت و بطان هر دو جانب چوب را برداشتند و او را می‌بردند.

چون به اوج هوا رسیدند، مردمان را از ایشان شگفت آمد. از چپ و راست آواز برخاست که: بطان سنگ‌پشت را می‌برند!! سنگ‌پشت ساعتی خاموش بود. آخر بی‌طاقت گشت و گفت: تا کور شود هر آنکه نتواند دید! دهان گشودن همان و از بالا درگشتن همان!

کلیله و دمنه
ابوالمعالی نصرالله منشی
به تصحیح عبدالعظیم قریب​

سه ماهی

آورده‌اند که در آبگیری، از راهْ دور و از گذریان و تعرض ایشان مصون، سه ماهی بودند؛ دو حازم و یکی عاجز.

از قضا روزی دو صیاد بر آن گذشتند. با یکدیگر میعاد نهادند که دام بیارند و هر سه را بگیرند. ماهیان این سخن بشنودند. آنکه خرمی داشت و بارها دستبرد زمانه‌ی جافی و شوخ‌چشمی سپهر غدار دیده بود و بر بساط خرد و تجربت ثابت قدم شده، سبک روی به کار آورد و از آن جانب که آب آمدی، برفور بیرون شد. در این میان، صیادان برسیدند و هر دو جانب آبگیر محکم ببستند.

آن دیگری که از خبرت و تجربت بی‌بهره بود، با خود گفت: غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد و اکنون وقت حیلت است. پس خود را مرده ساخت و روی آب می‌رفت. صیادان پنداشتند که مرده است. او را بینداختند و او خویشتن به حیله در جوی افکند و جان و سلامت ببرد.

و آنکه غفلت بر احوال وی غالب و عجز در احوال وی ظاهر بود، حیران و سرگردان و مدهوش و پای کشان چپ و راست می‌رفت و در فراز و نشیب می‌شد تا گرفتار آمد.

کلیله و دمنه
ابوالمعالی نصرالله منشی
به تصحیح عبدالعظیم قریب

مروارید

اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد چیزی با من نمانده و دل بر هلاک نهاده، که ناگاه کیسه‌ای یافتم پر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است؛ با آن تلخی و نومیدی، که معلوم کردم مروارید است.

در بیابان خشک و ریگ روان / تشنه را در دهان چه دُر چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای / بر کمربند او چه زر چه خزف

سعدی
گلستان​

پوستین خلق

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبّد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز.

شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گرد ما خفته.

پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند که مرده‌اند.

گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.

نبیند مدعی جز خویشتن را / که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدابینی ببخشند / نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش

سعدی
گلستان

آتش هجران

طاووس عارفان، بایزید بسطامی، یک شب در خلوت خانه مکاشفات، کمند شوق را بر کنگره کبریای او درانداخت و آتش عشق را در نهاد خود برافروخت و زبان را از درِ عجز و درماندگی بگشاد و گفت: «بارخدایا، تا کی در آتش هجران تو سوزم؟ کی مرا شربت وصال دهی؟»

به سِرّش ندا آمد که بایزید، هنوز توییِ تو همراه توست. اگر خواهی که به ما رسی، خود را بر در بگذار و درآی.

سعدی
مجالس پنجگانه

آشنا

بهلول روزی سوار بر الاغ از جاده می‌گذشت. هارون و ندیمان، سوار اسب رسیدند. الاغ ناگهان بنای عرعر کردن گذاشت و سم بر زمین کوفت. به این صورت که انگار او را نشاطی رسیده و به رقص درآورده است. هارون در خشم شد و گفت: «مردک نادان! صدای الاغ را خاموش کن که گوش ما در عذاب است.» بهلول گفت: « تقصیر من نیست. این الاغ نفهم تا آشنایی می‌بیند به رقص درمی‌آید.»

عبید زاکانی​

آدم فقیر

روزی دو درويش در راهی با یکدیگر می‌رفتند. يكی از آنها بی‌پول بود و ديگری پنج دينار داشت.

درویش بی‌پول، بی‌باک می‌رفت و به هر جايی که می‌رسيدند چه امن بود و چه ناامن به آسودگی می‌خوابيد و به چيزی فکر نمی‌کرد. اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از دست بدهد.

آنها به چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود. اولی بی‌پروا دست و روی خود را شست و زير سايه‌ درختی آرميد. در همين هنگام متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم می‌كند!

بلند شد و از او پرسيد: اين چندين چه كنم برای چيست؟ گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است و اينجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.

مرد گفت: اين پنج دينار را به من بده تا چاره‌ تو كنم. پس پنج دينار را از او گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه كنم چه كنم!

ايمن بنشين، ايمن بخسب و ايمن برو که آدم فقير، دژی‌ست كه نمی‌توان فتحش كرد.

عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر
قابوسنامه​

پای‌پوش

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم عریان مانده بود و استطاعت پای‌پوشی نداشتم. به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. شکر نعمت حق تعالی بجای آوردم و بر بی‌کفشی صبر کردم.

مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است

سعدی
گلستان​