بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
به درد عشق تو همخانه گشتم
چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم
مولوی
بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
به درد عشق تو همخانه گشتم
چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم
مولوی
ای دلارامی که جان ما تویی
بی تو ما را یک نفس آرام نیست
هر کسی را هست کامی در جهان
جز لبت ما را مراد و کام نیست
فخرالدین عراقی
ز بوی زلف تو مفتونم ای گل
ز رنگ روی تو دلخونم ای گل
من عاشق ز عشقت بیقرارم
تو چون لیلی و من مجنونم ای گل
باباطاهر
ناگهان در کوچه دیدم بیوفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفتههای خویش را
مهدی اخوان ثالث
نمیتوان به تو شرح بلای هجران کرد
فتادهام به بلایی که شرح نتوان کرد
جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزهی او هر چه کرد پنهان کرد
هلالی جغتایی
تو سراب موج گندم، تو شراب سیب داری
تو سر فریب آری، تو سر فریب داری
لب بیوفای او کی به تو شهد میچشاند
چه توقعی است آخر، که از این طبیب داری
فاضل نظری
دو چشم آهوانش شیر گیر است
کز او بر من روان باران تیر است
به گیسویش از آن میپیچد این جان
که دل زنجیر زلفش را اسیر است
مولوی
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پرده وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
محمدحسن رهی معیّری
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
سعدی
من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی
این تاول و تبخال و دهان سوختگیها
از آه زیاد است، نه از خوردن آشی
حامد عسکری