از شبنم عشق خاک آدم گِل شد
شوری برخاست فتنهای حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطرهٔ خون چکید و نامش دل شد
ابوسعید ابوالخیر
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد
شوری برخاست فتنهای حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطرهٔ خون چکید و نامش دل شد
ابوسعید ابوالخیر
تا از تو جدا شدهست آغوش مرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دیده فراموش نهای
از بهر خدا مکن فراموش مرا
مولوی
غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را
دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند
خط آزادی بود مشق جنون در ملک عشق
هر که عاقل میشود اینجا به زنجیرش کنند
صائب تبریزی
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
مولوی
تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت
غم با دل رمیده ما آشنا نبود
از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی
با چون منی به غیر محبت روا نبود
شهریار
ماهم از من دور گردد، زآن سبب
دود آهم، تا ثريا میرود
میرود کز ما جدا گردد، ولی
جان و دل با اوست، هر جا میرود
رهی معیری
در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست
عمر خیام
در دیده به جای خواب آب است مرا
زیرا که به دیدنت شتاب است مرا
گویند بخواب تا به خوابش بینی
ای بیخبران چه جای خواب است مرا
ابوسعید ابوالخیر
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
شهریار
در عشق تو از بس که خروش آوردیم
دریای سپهر را به جوش آوردیم
چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت
رفتیم و دل و زبان خموش آوردیم
عطار نیشابوری