یاد تو

یاد تو می‌وزد ولی، بی‌خبرم ز جای تو
کز همه سوی می‌رسد، نکهت آشنای تو

غنچه طرف فزون کند، جامه ز تن برون کند
سر بکشد نسیم اگر، جرعه‌ای از هوای تو

عمر منی به مختصر، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی‌شدم اگر، از دم جان‌فزای تو

گرچه تو دوری از برم، همره خویش می‌برم
شب همه شب به بسترم، یاد تو را، به جای تو!

با تو به اوج می‌رسد، معنی دوست داشتن
سوی کمال می‌رود، عشق به اقتفای تو

عشق اگر نمی‌درد، پرده‌ی حایل از خِرد
عقل چگونه می‌برد پی به لطیفه‌های تو؟

خواجه که وام می‌دهد، لطف تمام می‌دهد
حسن ختام می‌دهد، شعر مرا برای تو:

«خاک درت بهشت من، مهر رُخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من، راحت من رضای تو»

حسین منزوی

آغوش نیاز

دلربایانه دگر بر سر ناز آمده‌ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده‌ای

از عرق زلف تو چون رشته گوهر شده است
همه‌جا گرچه به تمکین و به ناز آمده‌ای

در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده‌ای

بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده‌ای

می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده‌ای

آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانه‌ام ای بنده‌نواز آمده‌ای

بر دل سوخته‌ام رحم کن ای ماه تمام
که درین بوته مکرر به گداز آمده‌ای

دل محراب ز قندیل فرو ریخته است
تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمده‌ای

چون نفس سوختگان می‌رسی ای باد صبا
می‌توان یافت کزان زلف دراز آمده‌ای

چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟
که به رخساره آیینه گداز آمده‌ای

نیست ممکن که مصور شود آن حسن لطیف
صائب از دل چه عبث آینه‌ساز آمده‌ای؟

صائب تبریزی

پرسش بی زیرا

تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی
تو همان ناب‌ترین جاذبه‌ی دنیایی

تو پر از حرمت بارانی و چشمت خیس است
حتم دارم که تو از پیش خدا می‌آیی

مثل اشعار اهورایی باران پاکی
و به اندازه‌ی لبخند خدا زیبایی

خواستم وصف تو گویم همه در یک رویا
چه بگویم که تو زیباتر از آن رویایی

مثل یک حادثه‌ی عشق پر از ابهامی
و گرفتار هزاران اگر و امایی

ای تو آن ناب‌ترین رایحه‌ی شعر بهار
تو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟

من به اندازه‌ی زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه‌ی تنهایی من زیبایی

عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی

قیصر امین‌پور

فتنه

قاعدهٔ قد تو فتنه به پا کردن است
مشغلهٔ زلف تو بستن و واکردن است

خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است
فرخی صبح عید با تو صفا کردن است

هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر
منزلش اول قدم رو به قفا کردن است

چون نکند چشم تو چارهٔ دلخستگان
زان که قرار طبیب خسته دوا کردن است

عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا
زان که سلوک ملوک، بسته رها کردن است

وعدهٔ قتل مرا هیچ نکردی خلاف
زان که طریق وفا، وعده وفا کردن است

شاید اگر چشم تو می‌کشدم بی‌خطا
شیوهٔ ترک ختن عین خطا کردن است

بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده
زان که شعار لبت کامروا کردن است

من به دعا کرده‌ام مدعیان را هلاک
زان که خواص دعا دفع بلا کردن است

روشنی چشم من روی نکو دیدن است
مصلحت کار من کار به جا کردن است

بندهٔ تقصیرکار بند خطاکاری است
خواجهٔ صاحب کرم فکر عطا کردن است

وادی بی‌انتها راه طلب رفتن است
دولت بی‌منتها یاد خداکردن است

قاصد فرخنده‌پی از در جانان رسید
جان گران‌مایه را وقت فدا کردن است

شغل فروغی ز شاه دامن زر بردن است
کار مه از آفتاب کسب ضیا کردن است

ناصردین شاه را دان که به هر بامداد
بر گهرش آفتاب گرم دعا کردن است

فروغی بسطامی
دیوان اشعار

مشتاقی و صبوری

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنونِ مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

سعدی
دیوان اشعار

ملک عشق

غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را
دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند

خط آزادی بود مشق جنون در ملک عشق
هر که عاقل می‌شود اینجا به زنجیرش کنند

صائب تبریزی​

این نیز بگذرد

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد و دید مرد حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری. حمامی گفت: این نیز بگذرد.

یکسال گذشت و برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی، ولی اکنون کار راحت‌تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد.

دو سال بعد هم خواب دید. این بار زودتر به محل حمام رفت، ولی مرد حمامی را ندید. وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست و در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را دید و گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی، ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای. حمامی گفت: این نیز بگذرد. مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟

چندی که گذشت این‌بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه‌داری خود می‌خواسته، ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیک‌ترین وزیران پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد و اکنون او پادشاه است.

مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود. جلو رفت، خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم، پادشاه فعلی و حمامی قبلی. او باز گفت: این نیز بگذرد. مرد شگفت‌زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟

ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد به او گفتند: پادشاه مرده است. ناراحت شد و به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد. مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است: این نیز بگذرد.

هم موسم بهار طرب‌خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد…

داروی جدید

دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسان‌ها آزمایش شود، ولی امکان مرگ شخص نیز وجود داشت. سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند. یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی.

به فرد آلمانی گفتند: چه قدر می‌گیرید؟ گفت ۱۰۰ هزار دلار.
گفتند: برای چه؟
گفت: اگر مُردم برسد به همسرم.

به فرانسوی گفتند: شما چقدر؟
گفت: ۲۰۰ هزار دلار که اگر مُردم ۱۰۰ هزار برسد به همسرم و ۱۰۰ هزار برسد به معشوقم.

به ایرانی گفتند: شما چقدر می‌گیرید؟ گفت ۳۰۰ هزار دلار.
گفتند: چرا؟
گفت: ۱۰۰ هزار دلار بابت شیرینی برای شما که اینجا دارید زحمت می‌کشید، ۱۰۰ هزار دلار هم برای خودم، ۱۰۰ هزار دلار هم می‌دهیم به این آلمانیه و دارو را به او تزریق می‌کنیم!​