من حسینم، پناهی‌ام؛ سال‌هاست که مرده‌ام

۱۸ سالی می‌گذرد که حسین در “دژکوه” آرمیده؛ همو که آهسته در گوش باد می‌گفت: «من حسینم، پناهی‌ام، خودمو می‌بینم، خودمو می‌شنفم، تا هستم جهان ارثیه بابامه، سلاماش و همه عشقاش و همه درداش، تنهاییاش. وقتی هم نبودم مال شما.»

سال ۱۳۳۵ در روستایی کوچک در کهگیلویه کودکی متولد شد «هراسان از حقایقی که چون باریکه‌ای از نور، از سطح پهن پیشانیش می‌گذشت.» کودکی که فارغ از هجای ناهنجار بودن‌ها و نبودن‌ها، چگونه ماندن را آموخت و «مشکلات راه مدرسه باعث شد تا به باران با همه عظمتش بدبین شود.»

حسین پناهی کودکی است که «در ۱۱ سالگی با سری تراشیده و کت بلندی که از زانوانش می‌گذشت به دنیای کفش پا نهاده.» کودکی روستایی که «در حسرتی مجهول، سهم گندم خود را به بلدرچین‌های گرسنه می‌بخشید.» همو که با فلسفه عشق به ستاره‌ها می‌اندیشید و می‌خواند، «وقتی جغدها می‌خواندند و به جای کشتن مارها، از پاهایش مواظبت می‌کرد.»

حسین به تعبیر خودش «یک روستازاده حیران است که الاکلنگ وجودش در گذر از تضادهای ناگزیر و ناخواسته در برخورد با مسایل به شکل اغراق‌آمیزی در نوسان فرازها و فرودهاست.» روستازاده‌ای که «کفایت می‌کرد او را حرمت آویشن و از دیوار راست بالا رفت به معجزه کودکی با قورباغه‌ای در جیبش.»

این روستازاده‌ای کوچک با دغدغه‌های بزرگ راهی شهر شد و چندی نگذشت که در هیات طلبه‌ای جوان به روستا بازگشت و گفت: «خدا، تو جوانه انجیره؛ خدا، تو چشم پروانه است وقتی از روزنه پیله اولین نگاهش به جهان می‌افته، بام ذهن آدمی، حیات خانه خداست.» مردی که «به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسید»، دوباره ترک دیار می‌کند و روزگارش با غربت و تنهایی عجین می‌شود.

پناهی شاعری بود که در کالبد کوچکش نمی‌گنجید و «حراج می‌کرد همه رازهایش را یک جا، دلقک می‌شد با دماغ پینوکیو.» حسین با دل‌مشغولی‌های زمانه بیگانه بود و دلتنگ کفش‌هایی که «ابتکار پرسه‌هایش بود و چتری که ابداع بی‌سامانی‌هایش.» حسین پناهی شاعری بود که با زندگیش شعر می‌سرود، با زندگیش فیلسوف بود و با زندگیش در سایه خیال می‌زیست.

حسین را از نوشته‌هایش می‌شناسند، گرایش او را به کودکی‌هایش می‌ستایند و او را فارغ از سینما، تئاتر، نویسندگی و شعر، کودکی می‌بینند که در عروج به انسانیت به رتبه‌ای دست یافته است.

مردی که می‌گفت:
«پرده پنجره چشماتو
وردار و ببین دنیا را، دیدنیه!!
چشم ما رفتنیه!
زندگی مهلت پرسیدن به ماها نمی‌ده.»

حسین پناهی دیگر گونه دوست می‌داشت و دیگر گونه زندگی می‌کرد و آمده بود تا بگوید که «باید به جایی برگردیم که رنگ دامنه‌هایش، تسکین‌بخش اندوه بی‌پایانمان باشد!» او شاعری بود که زاده «ستاره‌ها» بود و دغدغه «نمی‌دانم‌ها» را داشت و «اشکهایش خون بهای عمر رفته‌اش بودند.» او اولین کسی است که «در دایره صدای پرنده‌ای بر سرگردانی خود خندیده است.»

حسین تنها ماند و چه «میهمان بی‌دردسری» بود، زمانی که در غربت غروب کرد. «چیزی بود شبیه زندگی» که همچون «دو مرغابی در مه» با «ستاره‌ها» پیوند خورد و «گم شد در هیاهوی شهر.» حسین را در واژه‌ها و سطرهای دلنوشته‌هایش می‌توان یافت و به دنیای نا آشنای زندگیش رسید. دنیایی که با شعر و فلسفه معنا می‌شد، با «تلاش روشن باله ماهی با آب، بال پرنده با باد، برگ درخت با باران و پیچش نور در آتش.»

او از «هندسه منظم گلها» تا «سجود گیاهان» را به تماشا نشست و زمانی می‌خواست برگردد به «کودکی» و «انسان هیچ‌گاه برای خود مامن خوبی نبوده است.»

این روزها مردادماهی است که تنهایی‌هایش به پایان رسید و بازگشت به همان‌جایی که سال‌ها قبل از درخت انجیری پایین آمد، همان‌جا که «رنگ دامنه‌هایش، تسکین‌بخش اندوه بی‌پایانش بود.»

کتیبه‌خوان قبایل دور!
حسین پناهی «سرگذشت کودکی است که به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است، کودکی که هرشب گرسنه می‌خوابید و چند و چرا نمی‌شناخت دلش.» و به قول خودش حکایت ناتمام من «حکایت آدمی است که جادوی کتاب مسخ و مسحورم کرده تا بدانم و بدانم و بدانم، به وار، وانهادم مهر مادریم را، گهواره‌ام را به تمامی.»

من حسینم،
این جایم، بر تلی از خاکستر
پا بر تیغ می‌کشم
و به فریب هر صدای دور
از شوق به هوا می‌پرم
آری! از شوق به هوا می‌پرم
و خوب می‌دانم
سال‌هاست که مرده‌ام.​

مهر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *