خدایا شام چه درست کنم؟ لوبیا پلو….
میروم قصابی. خانواده من گوشتی که در فریزر مانده را نمیخورند.
یک ران متوسط بده، آقا نادر… ۱۳۰ هزار تومان به او میدهم و بیرون میآیم. بچههایم لوبیا پلو را با ماست دوست دارند. وارد مغازه آقا رضا میشوم که تنها چند قدم بالاتر است. ماست میخرم.
زنی چادری دارد برای یک پلاستیک خرده پنیر، با چانه، پنج هزار تومان میپردازد… آقا رضا حوصلهاش را ندارد و میخواهد زودتر ببیند من چه میخواهم.
با احترام، ماست میخرم و یک کمی خرت و پرت دیگر، میشود سی و پنج هزار تومان و آقا رضا با خوشرویی پول را میگیرد… حالا نوبت لوبیاست.
خانوادهام لوبیایی که در فریزر مانده باشد نمیخورند…
وارد میوه فروشی که میشوم زن چادری آن جاست. دارد حبههای انگور را که زیر پیشخوان اصلی انگور است، پیش میکشد و آنها را نگاه میکند.
میوه فروش به شاگردش اشاره میکند و پسرک با یک نایلون کوچک میرود بالای سر زن میایستد. زن بلند میشود و نیم کیلو حبه انگور درخواست میکند. به میوه فروش اشاره میکنم که انگور برایش بگذارد و هر چیز دیگری که میخواهد و با من حساب کند.
به محض این که شاگرد، خوشه انگور را در کیسه میاندازد، زن میفهمد و آن را درمیآورد. لبخند بر لب دارد و به هیچکس نگاه نمیکند… فقط رنجیده خاطر به نظر میرسد. دو هزار تومان مچاله شده را به میوه فروش میدهد و با کیسه حبه انگورش میرود…
به سوی خانه میآیم… شاگرد میوه فروش دارد بارهایم را برایم میآورد.
بغض گلویم را میفشارد…
خاک بر سرم… شام لوبیا پلو داریم…
لیلی کریمان