آوردهاند که در آبگیری دو بط و سنگپشتی ساکن بودند و به حکم مجاورت، دوستی و مصادقت داشتند. ناگاه دست روزگار غدار رخسار حال ایشان بخراشید و سپهر آینهفام صورت مفارقت بدیشان نمود، و در آن آب که مایهی حیات ایشان بود، نقصانی پدید آورد فاحش.
بطان چون آن بدیدند، به نزدیک سنگپشت آمدند و گفتند به وداع آمدهایم. بدرود باش ای دوست گرامی و رفیق موافق! سنگپشت از درد فراق بنالید و از چشم اشک ببارید و گفت: ای دوستان و یاران، نقصان آب را مضرت در حق من بیشتر است، که معیشت من بیآب ممکن نگردد. و اکنون حکم مروت آن و قضیت کرم آن است که بردنِ مرا وجهی اندیشید و حیلتی سازید.
گفتند: رنج هجران تو ما را بیش است… و اگر خواهی که تو را ببریم، شرط آن است که چون تو را برداشتیم و در هوا رفتیم، چندان که مردمان را چشم بر ما افتد، اگر چیزی گویند، راه جدل بربندی و البته لب نگشایی. سنگپشت گفت: فرمانبردارم…
ایشان چوبی بیاوردند و سنگپشت میان آن چوب محکم به دندان گرفت و بطان هر دو جانب چوب را برداشتند و او را میبردند.
چون به اوج هوا رسیدند، مردمان را از ایشان شگفت آمد. از چپ و راست آواز برخاست که: بطان سنگپشت را میبرند!! سنگپشت ساعتی خاموش بود. آخر بیطاقت گشت و گفت: تا کور شود هر آنکه نتواند دید! دهان گشودن همان و از بالا درگشتن همان!
کلیله و دمنه
ابوالمعالی نصرالله منشی
به تصحیح عبدالعظیم قریب