محموله

من با دوربین به دخترک نگاه می‌کردنم که صدای غرولند چابی بلند شد. دوربین را به صحنه پشت کشتی متمایل کردم. شری آنجا بود. او میان دو ناوی اونیفورم پوش ایستاده بود و میان آن دو نفر، خیلی کوچک و شکننده به نظر می‌رسید. او همان لباس‌هایی را که با سرعت در جزیره پوشیده بود به تن داشت. موهایش درهم و شانه نکرده بود. یک طرف صورتش برآمده و پف کرده و زیر چشمش زخمی بود. آنها او را زده بودند.

وقتی خوب دقت کردم، تکه‌های خون خشک شده را روی پیراهنش دیدم. موقعی که یکی از سربازان با خشونت وادارش کرد رو به ساحل به‌ایستد، یکی از دست‌هایش باندپیچی شده و خون، باند را رنگی کرده بود. او خسته و ناخوش به نظر می‌رسید. دیگر رمقی نداشت.

از دیدن او در این حالت، چنان عصبانی شدم که تفنگ را به دست گرفتم ولی به خود نهیب زدم که حالا موقع این کار نیست. برای آنکه تسکین یابم نفس عمیقی کشیدم. وقتی چشمم را باز کردم و دوربین را به چشم گذاشتم دیدم سلیمان دادا بلندگو را در دست گرفته و به طرف دهانش برد.

– شب بخیر هری. دوست عزیزم مطمئنم که این خانم جوان را می شناسی…
و با دست دیگرش به طرف شری اشاره کرد.

– پس از سوالات زیاد که از این خانم کردیم و کمی هم مجبور شدیم ایشان را ناراحت کنیم، من و دوستم به این نتیجه رسیدیم که او حقیقت را می‌گوید. این خانم عقیده دارد که تو محموله‌ای را که مورد نظر من و دوستم است در جایی پنهان کرده‌ای که نمی‌داند کجاست.

عرق صورتش را با دستمال بزرگی پاک کرد.

کتاب: چشم ببر (ص ۲۷۳)
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال
ناشر: انتشارات بهجت (۱۳۷۶)​

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *