از دفتر کوکر بیرون آمدم، سوار وانت شدم و به دفتر فرماندار رفتم. رئیس دفتر او گفت که فرماندار جلسه دارد ولی میتواند ساعت ۱۳ مرا ببیند. ضمناً گفت اگر مایل باشم میتوانم ناهار را با او بخورم. این پیشنهاد را پذیرفتم.
چون وقت کافی داشتم با وانت به سر تپه رفتم تا کمی فکر کنم. از خودم پرسیدم که از زندگی چه میخواهم؟ سه چیز: اول آنکه زمینی را در خلیج لاکپشت خریداری کنم. دوم، یک کشتی دیگر به جای دانسر بخرم. سوم اینکه با شری نورت ازدواج کنم. برای خریدن کشتی به پول زیادی احتیاج داشتم در حالی که ازدواج با شری نورت نیاز به زمان بیشتری داشت.
به خودم گفتم: هری، جرات داشته باش و نقشههایت را به ترتیب اجرا کن.
کتاب: چشم ببر (ص ۲۱۳)
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال
ناشر: انتشارات بهجت (۱۳۷۶)