پادشاهی به شکار رفت و در مسير مرد بدقيافهای را ديد که از نظر پادشاه بديُمن بود. دستور داد او را زدند و به زندان انداختند. از قضا در آن روز، پادشاه شکار خوبی داشت و شادمان برگشت و به او اجازه آزادی داد.
مرد اجازه خواست تا چيزی به سلطان بگويد و گفت: ای پادشاه، مرا پس از ديدن میزنی و به زندان میفرستی، ولی من تو را میبينم و شکارت خوب میشود و با سلامتی و شادی برمیگردی. حالا بگو کدام يک از ما بديُمنتر بوديم برای هم؟ پادشاه از اين حرف شرمنده شد و به او هديه داد.
شیخ بهایی
کشکول