چون عمروبن لیث و اسماعیل سامانی به یکدیگر رسیدند، مصاف کردند. اتفاق چنان افتاد که عمروبن لیث به درِ بلخ شکسته شد و هفتاد هزار سوار او همه به هزیمت [فرار] رفتند و چون او را پیش امیر اسماعیل آوردند، بفرمود تا او را به یوزبانان سپردند و این از عجایب روزگار است. چون نماز دیگر شد، فرّاشی که از آنِ عمرولیث بود در لشکرگاه میگشت. چشمش بر عمرولیث افتاد؛ دلش بر وی بسوخت. به نزد او رفت. عمرو او را گفت: «امشب پیش من باش که بس تنها ماندهام». بعد از آن گفت: «تا مردم [انسان] زنده باشد، او را از قوْت [غذا] چاره نیست. تدبیر چیزی خوردنی کن که من گرسنهام». فرّاش یک من گوشت بهدست آورد و دیگی آهنین پیدا کرده، لختی سرگین خشک برچیده، کلوخی دو سه فراهم نهاد تا قلیهای بکند. چون گوشت در دیگ انداخت و خود به طلب نمک شد، روز به آخر آمده بود. سگی بیامد و سر در دیگ کرد و پارهای گوشت برداشت. دهنش بسوخت؛ سبک [سر] برآورد. حلقهٔ دیگ در گردنش افتاد. از سوزش دیگ به آهنگ خاست و دیگ را ببرد. عمرولیث چون آن حال چنان دید، رو سوی سپاه و نگاهبانان کرده، بخندید، گفت: «عبرت گیرید که من آن مردم که بامداد مطبخ مرا هزار و چهارصد شتر میکشید و شبانگاه سگی برداشته است و میبرد!» و گفت: «اَصبحتُ امیراً و امسیتُ اسیراً».
خواجه نظامالملک طوسی
سیاست نامه (سِیرالملوک)