تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به رویِ خلق بگشایی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
ملامتگویِ بیحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
چو بلبل رویِ گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبستهست گویایی
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
تو صاحب منصبی، جانا، ز مسکینان نیندیشی
تو خوابآلودهای بر چشم بیداران نبخشایی
گرفتم سرو آزادی نه از ماءِ مَعین زادی!
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخ است شیرین است از آن لب هر چه فرمایی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایابم برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکّانِ حلوایی
قیامت میکنی سعدی، بدین شیرین سخن گفتن!
مسلّم نیست طوطی را در ایّامت شکرخایی
سعدی
دیوان اشعار – غزلیات