جولاهی [بافنده] در خانهٔ دانشمندی، ودیعتی [امانت] نهاد، یک چند روز برآمد. به آن محتاج شد. پیش وی رفت. دید که بر دَرِ سرای خود بر مسند تدریس نشسته و جمعی از شاگردان پیش او صف بسته. گفت: «ای استاد به آن ودیعت احتیاج دارم.» گفت: «ساعتی بنشین تا از درس فارغ شوم.» جولاه بنشست، مدت درس او دیر کشید و وی مستعجِل [شتابان] بود و عادت دانشمند آن بود که در وقت درس گفتن، سر خود میجنبانید. جولاه را تصور آن شد که درس گفتن همان سرجنبانیدن است. گفت: «ای استاد برخیز و مرا تا آمدن، نایب خودگردان، تا من به جای تو سر میجنبانم، و ودیعت مرا بیرون آور که من تعجیل دارم»، دانشمند چون آن بشنید بخندید و گفت:
فقیه شهر زَنَد لاف آن به مجلس عام / که آشکار و نهانِ علوم میداند
جوابِ هرچه از او پرسی آن بوَد که به دست / اشارتی بکند یا سری بجنباند!
عبدالرحمن جامی
بهارستان