میدانستم که سلیمان دادا نمایش وحشتناکی برای ما تهیه کرده است و لرزش سراپایم را فرا گرفته بود.
آهسته به چابی گفتم: «اسلحهات را با من عوض کن». او تفنگ خود را به من داد و مسلسل را از من گرفت. من به هدفگیری تفنگ افان ایمان داشتم و تصمیم گرفتم آن را بیهوده مصرف نکنم مگر آنکه به شری اذیت و آزاری برسانند. تفنگ را روی زانوهایم مستقر کردم و منتظر شدم. خیلی دلم میخواست سیگاری بکشم تا اعصابم تسکین یابد، ولی احتیاط را از دست نداده و از کشیدن سیگار منصرف شدم.
وقت به کندی میگذشت و ترس و وحشت، دقایق انتظار را طولانیتر میکرد.
چند دقیقه قبل از ساعت نه، رفتوآمدی در عرشه کشتی پدیدار شد و عدهای کمک کردند تا سلیمان دادا از پلههای زیرین کشتی به روی عرشه بیاید. او به شدت عرق کرده و زیر بغل و پشت لباسش خیس شده بود. روی نردهها یعنی جایی که صحنه عقب کشتی را خوب میشد دید، ایستاد.
وقت میگذاشت و ترس مرا آزار میداد. سلیمان دادا با اطرافیان خود شوخی میکرد و میخندید و اطرافیانش هم قهقهه سر داده بودند و صدایشان کاملاً در ساحل به گوش ما میرسید.
کتاب: چشم ببر (ص ۲۷۲)
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال
ناشر: انتشارات بهجت (۱۳۷۶)