– چابی، مرجان آتشی شری را مسموم کرده. فوراً او را از آب بیرون بیاور.
چابی دستش را دراز کرد و پشت گردن شری را گرفته و از آب بیرون کشید. من از آب خارج شدم و لباس غواصی را از تن درآوردم و به جایی که شری در سطح قایق دراز کشیده بود رفتم. او همچنان به خود میپیچید و ناله میکرد.
جعبه کمکهای اولیه را پیدا کردم، یک آمپول مرفین برداشتم و نزد شری رفتم و با عصبانیت گفتم:
– این کار احمقانه چه بود که کردی؟ مگر عقل نداری؟
لبهایش میلرزید و نمیتوانست جواب مرا بدهد. آمپول را به بازویش فرو کرده و محتویات آن را به بدنش تزریق کردم. سپس با عصبانیت اضافه کردم:
– مرجان آتشی چیزیست که حتی بچههای کوچک جزیره هم میدانند که نباید نزدیکش بشوند.
نفس زنان گفت: هری، من نمیدانستم و فکر نمیکردم…
– فکر نکردی؟ من باور نمیکنم که مغزی در کلهات باشد که بتوانی فکر کنی!
کتاب: چشم ببر (ص ۱۹۹)
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال
ناشر: انتشارات بهجت (۱۳۷۶)