گویند: روزی افلاطون نشسته بود. از جملهٔ خاص آن شهر مردی به سلام او اندر آمد و بنشست و از هر نوع سخن همی گفت. در میانهٔ سخن گفت: ای حکیم امروز فلان مرد را دیدم که سخن تو میگفت و تو را دعا و ثنا همیگفت و میگفت: افلاطون بزرگوار مردی است که هرگز کس چون او نبوده است و نباشد، خواستم که شکر او به تو رسانم.
افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت: ای حکیم ازمن چه رنج آمد تو را که چنین تنگدل گشتی؟!
افلاطون گفت: از تو مرا رنجی نرسید ولکن مرا مصیبتی از این بتر چه بود که جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم که کدام کار جاهلانه کردم که به طبع او نزدیک بود که او را آن خوش آمد و مرا بدان بستود، تا توبه کنم از آن کار؛ و این غم مرا از آن است که مگر من هنوز جاهلم، که ستودهٔ جاهلان، جاهلان باشند.
عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر
قابوسنامه