به دالی گفتم:
– من اعتراضی به اشخاصی که رشوه میگیرند ندارم زیرا در موقعش خودم هم رشوه قبول کردم، ولی میان دزدها هم شرف و حقیقت پیدا میشود و شرف تو کجا رفته است.
بدون آنکه به تهمت من اهمیت بدهد، گفت: بهتر است سعی نکنی حقه جدیدی بزنی.
– تو حقیقتاً قهرمان بیشرفی و دنائت هستی.
سلیمان دادا دستش را بلند کرد و گفت: آقایان کافی است. بگذارید همانطوری که قرار شد ما سه رفیق باشیم. آقای هری، بگذار این را بگویم که من از دریای مواج و متلاطم خوشم نمیآید و حال مرا بهم میزند و خیلی عصبانی میشوم. سعی کن ما را طوری به مقصد برسانی که ناراحت نشوم. بهتر است راه بیفتیم.
– بسیار خوب دستور میدهم دریا موجی نداشته باشد و مثل حوضچه ساکت و آرام باشد.
او اصلاً از این حرف طعنهآمیز و مسخره من خم به ابرو نیاورد.
کتاب: چشم ببر (ص ۸۹)
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال
ناشر: انتشارات بهجت (۱۳۷۶)