راز عاشقی

دريای شورانگيز چشمانت چه زيباست
آن‌جا كه بايد دل به دريا زد همين‌جاست

در من طلوع آبی آن چشم روشن
يادآور صبح خيال‌انگيز درياست

گل كرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی كه در چشم تو برپاست

بيهوده می‌كوشی كه راز عاشقی را
از من بپوشانی كه در چشم تو پيداست

ما هر دُوان خاموش خاموشيم،‌ اما
چشمان ما را در خموشی گفت‌وگوهاست

ديروزمان را با غروری پوچ كشتيم
امروز هم زان‌سان، ولی آينده ماراست

دور از نوازش‌های دست مهربانت
دستان من در انزوای خويش تنهاست

بگذار دستت راز دستم را بداند
بی هيچ پروايی كه دست عشق با ماست

حسین منزوی​

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *