شامگاهان كه رويت دريا
نقش در نقش مینهفت كبود
داستانی نه تازه كرد به كار
رشتهای بست و رشتهای بگشود
رشتههای دگر بر آب ببرد.
اندر آن جايگه كه فندق پير
سايه در سايه بر زمين گسترد
چون بماند آب جوی از رفتار
شاخهای خشک كرد و برگی زرد
آمدش باد و با شتاب ببرد.
همچنین در گشاد و شمع افروخت
آن نگارين چربدست استاد
گوشمالی به چنگ داد و نشست
پس چراغی نهاد بر دم باد
هر چه از ما به يک عتاب ببرد.
داستانی نه تازه كرد، آری
آن ز يغمای ما به ره شادان
رفت و ديگر نه بر قفاش نگاه
از خرابیّ ماش آبادان
دلی از ما ولی خراب ببرد.
نیما یوشیج