پیرمرد، صدای زنگ را که شنید به سمت آیفون رفت و گوشی را برداشت؛ «بله؟» صدای ناراحت مرد جوانی را شنید که: «آقا جلوی بچهتون رو بگیرید! یه تفنگ آبپاش دستش گرفته، از توی بالکن داره به مردم آب میپاشه!»
نگاهی به بالکن انداخت و جواب داد: «شرمندهام آقا! ببخشید! چشم! همین الان…» و در حالی که گوشی در دستش بود، با صدای بلند گفت: «بچه! تو داری اونجا چه غلطی میکنی؟! بیا تو ببینم!»
گوشی را گذاشت. همانجا نشست، خندهاش را که حبس کرده بود، رها کرد و یک دل سیر خندید. بعد چهار دست و پا به سمت صندلی راحتیاش رفت، تفنگ را برداشت و دوباره رفت توی بالکن…