حكيمی به دهی سفر کرد؛ زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد. حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانهی او نروید!
حكيم به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده! کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت. آنگاه حكيم گفت: حالا کف بزن! کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچکس نمیتواند با یک دست کف بزند!
حكيم لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمیتواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.