حس

جزر شروع شده بود و آب دریاچه نیز مثل رودخانه به طرف دریای باز در حرکت بود. چابی موتور کشتی را روشن کرده و حرکت کردیم و جعبه دست به دست می‌گشت.

از چابی پرسیدم: چابی چه احساسی داری؟ فکر می‌کنی که پولدار شده‌ای؟

– فرق نمی‌کند. همان حس سابق را دارم.

شری پرسید: تو با سهمت چه خواهی کرد؟

– خانم شری، یک کم دیر شده است. اگر بیست سال جوان‌تر بودم خیلی کارها می‌توانستم و می‌خواستم بکنم. حالا که پیر شده‌ام دیگر خیلی دیر شده است.

شری رو به آنجلو کرده و گفت: تو که جوان هستی تو چه خواهی کرد؟

– خانم شری، یک فهرست طولانی از کارهایی که خواهم کرد تهیه کرده‌ام.

کتاب: چشم ببر (ص ۲۵۱)
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال
ناشر: انتشارات بهجت (۱۳۷۶)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *