در اتاقک فرمان نشسته و پتوی کهنه بدنم را پوشانیده بود. یک لیوان چائی گرم را دودستی گرفته و میخوردم زیرا چنان میلرزیدم که هر آن ممکن بود استکان از دستم بیفتد.
تمام بدنم از سرما به رنگ آبی درآمده بود. آن دو نفر از من سوالی نکردند. بعدازظهر آن روز، پس از شکار مقداری ماهی به طرف بندر حرکت کردیم. پیش از اینکه به بندر برسیم، لباسهای مرا روی یک بخاری کوچک خشک کرده بودند و شکمم هم از ساندویچ نان سیاه و ماهی خشک سیر و پر شده بود.
وقتی در بندرگاه تالبوت پیاده میشدم و میخواستم به آنها پول بدهم ماهیگیر سالمندتر به من گفت: «من هر وقت کسی را از دریا نجات بدهم خداوند به من اجر خواهد داد. بهتر است پولت را برای خودت نگاه داری».
کتاب: چشم ببر (ص ۱۷۶)
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال
ناشر: انتشارات بهجت (۱۳۷۶)