بهلول روزی سوار بر الاغ از جاده میگذشت. هارون و ندیمان، سوار اسب رسیدند. الاغ ناگهان بنای عرعر کردن گذاشت و سم بر زمین کوفت. به این صورت که انگار او را نشاطی رسیده و به رقص درآورده است. هارون در خشم شد و گفت: «مردک نادان! صدای الاغ را خاموش کن که گوش ما در عذاب است.» بهلول گفت: « تقصیر من نیست. این الاغ نفهم تا آشنایی میبیند به رقص درمیآید.»
عبید زاکانی