روزی دو درويش در راهی با یکدیگر میرفتند. يكی از آنها بیپول بود و ديگری پنج دينار داشت.
درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جايی که میرسيدند چه امن بود و چه ناامن به آسودگی میخوابيد و به چيزی فکر نمیکرد. اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از دست بدهد.
آنها به چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود. اولی بیپروا دست و روی خود را شست و زير سايه درختی آرميد. در همين هنگام متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم میكند!
بلند شد و از او پرسيد: اين چندين چه كنم برای چيست؟ گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است و اينجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: اين پنج دينار را به من بده تا چاره تو كنم. پس پنج دينار را از او گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه كنم چه كنم!
ايمن بنشين، ايمن بخسب و ايمن برو که آدم فقير، دژیست كه نمیتوان فتحش كرد.
عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر
قابوسنامه